۱۳۹۲ بهمن ۱۸, جمعه

پیر پرنیان اندیش









شاید در زندگیم به ندرت اتفاق افتاده باشد که حسرت نداشتن و نخریدن کتابی را به هیچ وجه نخورم و حتی  در دلم عروسی  هم باشد که ؛ آخ جوون! چه خوب شد پولم رو دور نریختم!

این حس رو این روزها بعد از اینکه کتاب پیر پرنیان اندیش رو از کتابخانه به امانت گرفتم بارها داشته ام و همش به خودم میگم اگه 70-80 تومان پول بی زبان را داده بودم بالای این کتاب چه دردی داشت و شاید تا آخر عمر داغش بر دلم میماند.

باید مثل من خوره خواندن بیوگرافی و مصاحبه باشید تا بفهمید چاپ یک کتاب پر و پیمون مصاحبه اونم از از معدود حافظه های تاریخی زنده یعنی یک ضیافت به تمام معنا و بعد تو کفشهای آهنی را پایت میکنی و در شهر کوچکت همه کتابفروشیها رو میگردی و میگویی: آقا ببخشین کتاب پیر پرنیان اندیش دارین؟
و آقا یا خانم فروشنده اخمها را در هم میکشد و میپرسد چی؟؟؟
و تو تکرار میکنی : پیر پرنیان اندیش! گفتگو با هوشنگ ابتهاج رو میگم!همون ه.الف. سایه!
و طرف  محکم جواب میدهد: خیر خانم نداریم!
بعد در شهرکتاب بارها اسمش را در لیست کتابهای درخواستی مینویسی و هروقت که به شهر کتاب میروی همه قفسه ها را زیر و رو میکنی و میبینی؛ نه خبری نیست که نیست!
و هر هفته که به کتابخانه میروی در لیست کتابهای کتابخانه به دنبالش میگردی وباز میبینی که  نخیر نیست که نیست!
در سفر نوروزی به شهر سابقت همه کتابفروشیها را بالا پایین میکنی و تعجب میکنی که چرا در شهری مثل اصفهان یک کتابفروش هم این کتاب را ندارد و چه فرقی هست بین آن شهرستان و این به اصطلاح پایتخت فرهنگی  !
کم کم بیخیال میشوی و دیگر در کتابفروشیها دوره نمیفتی و لیست کتابخانه را دم به دقیقه چک نمیکنی .
تا اینکه یک مرتبه بعد از کلی فراموشی وقتی داری دنبال کتاب خاصی در کتابخانه میگردی با خودت میگویی بذار این بارم شانسمو امتحان کنم و بعد میبینی که اوووووووووووووف!کتاب بالاخره به مخزن  اضافه شد و بعد با سرعت نام و رده کتاب را میدهی به کتابدار و منتظر که آسانسور حمل کتاب بیاید و واااااااااای چه لذتی دارد  وقتی دوجلد کتاب دست نخورده جلوی رویت است!و بعد مثل کتاب ندیده ها چنان فریادی از سرشوق میکشی که همه باتعجب نگاهت میکنند و احتمالا در دل میگویند : خدایا شفای عاجل به این بنده عنایت بفرما!
اینها همه مراحلی بود که تا رسیدن من به این کتاب طی شد.
کتاب را که تحویل گرفتم مثل قرقی خودم را به خانه رساندم و بیخیال همه چیز پریدم رو تخت و با نگاه به فهرست اول از همه رفتم سراغ قسمت "با شاعران" و سریع فروغ را پیدا کردم.وقتی قضاوت سایه را درباره فروغ خواندم یک لحظه مخم سوت کشید. عصبانی هم شدم اما پیش خودم گفتم خب بالاخره ابتهاج شعرشناس است و مسلما سطح سوادش با چون منی که نهایت شعر پنج شش شاعر رو کامل خوانده  کلی توفیر دارد.شروع کردم از قسمت فروغ به قبل و دانه به دانه نظرات شاعر را میخواندم. اولش حکم یک بله قربانگوی سایه را داشتم.سعی میکردم هرچه او میگوید را باور کنم و به خودم بقبولانم که خب شاید راست میگه دیگه!بالاخره طرف رو دیده!باهاش نشست و برخاست داشته!
اما هر چه که گذشت به نظرم نظرات سایه بیشتر غرض بود تا نظر!
کم کم استقلال شخصیم را بدست آوردم و سعی کردم فقط بخوانم بدون قضاوت در مورد اشخاص و فقط استنباطم از کتاب و شخصیت سایه را در نظر بگیرم.
کتاب در مقایسه با همه مصاحبه هایی که خوانده بودم ضعبف یود!بسیار ضعیف! وقتی کتاب را مقایسه میکردم با مصاحبه هماسرشار با آدم بیسوادی مثل شعبان جعفری تعجب میکردم.مصاحبه هماسرشار آنقدر جذاب و نکته سنجانه و این مصاحبه این اندازه ضعیف و هدررفته!
در مورد نظرات سایه میشد اینگونه نتیجه گرفت که بالاخره هرکسی نسبت به افراد یک قضاوت شخصی دارد و امثال این قضاوتها را در مصاحبه های افراد دیگر هم دیده بودم. اما چیزی که بیش از همه آزاردهنده بود اطلاعات بسیار کم دو مصاحبه کننده و همچنین سوار بودن سایه بر کل مصاحبه بود.
بی شک میلاد عظیمی و همسرشان شش سال تمام فرصت سوزی کرده اند.قبول که ابتهاج بدقلق و لجباز است و این را میتوان از تک تک صفحات کتاب دریافت اما خب پس تکلیف هنر مصاحبه گری چه میشود؟؟
هر صفحه ای از کتاب را که میخواندم حسرت میخوردم که چرا شخص آگاه تری مثلا آدمی همچون بهنود با سایه مصاحبه نکرده؟ کسی که بیشتر حوادث آن دوران را درک کرده و اطلاعات اختصاصی تری از افراد و موضوعات  داشته باشد. دلم یک مصاحبه چالشی تر میخواست.نه اینکه هرجا سایه عصبانی شده و موضوع بر خلاف میلش بوده قهر کرده و مصاحبه را قطع کند!
 در مقابل دیکتاتوری ابتهاج یک مصاحبه گر چغر مورد نیاز بود!مصاحبه گری که همانقدر به تاریخ ادبیات معاصر اشراف داشته باشد که مثلا فریدون جیرانی به سینما!
نه اینکه مثلا سایه بگوید فلان آهنگ را شنیده اید و میلاد عظیمی پاسخ دهد خیراستاد!ما در مقابل شما چه خوانده ایم یا شنیده ایم.

اوج سوال مصاحبه گر از سایه این سوال است: فلانی معتاد بود؟ که به احتمال بسیار زیاد تصدیق سایه را در پی دارد. گویا هیچ کس از پشت صحنه ادب و هنر خبر ندارد.درحالیکه در همه جای دنیا شخصیت هنرمند از سبک زندگیش جداست و سالهاست که ما هنرمندان را با هنرشان میسنجیم نه  احتمالا اعتیاد و زن بارگی و مشکلات شخصیشان!کاش کسی به مصاحبه گر گوشزد میکرد که حریم خصوصی اشخاص محترم است .

از طرفی مصاحبه گر قلم بسیار بدی دارد. در قسمتهایی که فضایی را میخواهد توصیف کند یا احوالات سایه را منعکس کند از شیوه نگارش تذکره مانند بسیار لوس و سبکی استفاده میکند که به احتمال زیاد ابوالفضل زرویی نصرآباد هزاران بار خود را بخاطر زنده کردن سبک تذکره در طنزهایش نفرین کند!

در زندگیم همیشه از یک منتقد سینمایی بیزار بوده ام و او کسی نیست جز" بهزاد عشقی"! باید اعتراف کنم اگر تنها یکبار نظراتم در راستای نظرات این منتقد بوده در مورد همین خودبزرگ بینی سایه است!
آنجا که به تمسخر میگوید هیچ شعری از فروغ در ذهنش نیست و مثلا آن دوسه دفتر شعر اول فروغ  هم به کمک امثال کسرایی و نادرپور نوشته شده و بازهم ضعیف است و تولدی دیگر را اشعار گلستان میداند! در حالیکه آدم عاقل باید بگوید اگر این افراد این همه مایه شعری داشته اند که احتمالا دفاترشعر فروغ هم حاصل دوق آنهاست نه قریحه خود فروغ پس چرا شعرشان به ماندگاری فروغ نیست؟ خود من هر چه به ذهنم فشار آوردم از کسرایی به غیر از شعر "آرش کمانگیر" و "والا پیام دار" که دومی بیشتر بخاطر صدای فرهاد برایم ماندگار شده چیزی بخاطر نیاوردم. نادر پور را که به کل نمیشناختم و گلستان هم اگر انقدر مستعد بود چرا عملا بعد از مهاجرت کار خاصی انجام نداده است؟ تاثیر گلستان را بر فروغ نادیده نمیگیرم اما این بهتان بزرگی است که اشعار تولدی دیگر به نام او زده شود.

اینکه اکثر شعرا تصحیح اشعارشان را به سایه میسپردند و این ادعا که اگر شهریار زودتر با سایه آشنا میشد اشعار زاید کمتری در دیوانهایش بود شدیدا آزار دهنده است !!! هرچند جواب شهریار به خودی خود کفایت میکند:« عیب نداره روزگار اینها رو میریزه دور.اونچه موندنیه میمونه، باقی رو میریزه دور.»

در مورد هنر نکته ای هست که به آن اعتقاد کامل دارم: دانستن در هنر شرط لازم هست اما کافی نیست.شاید سایه به قول خودش شعرشناس خوبی باشد و مشکل وزن و قافیه در اشعار و تصانیفش وجود نداشته باشد اما اگر شعر تو حسی را در مخاطب برنینگیزد کاری است باطل! در مورد اشعار سایه هم همین نکته صدق میکند: تنها اشعار احساسی و یا بعضا سیاسی اش در یاد مانده و تصنیف" تو ای پری کجایی" با صدای جاودانه قوامی که در این مورد آخر من نقش قوامی نه چندان مشهور را بیشتر از سایه میدانم!به شخصه جمعا 10-12 شعر از سایه را دوست دارم که آنها هم با فاصله زیادی از اشعار محبوبم قرار دارند.

در مورد نکات مثبت کتاب باید بگویم فصلهای مربوط به "مرتضی کیوان" و بخصوص فصل مربوط به "شهریار" را شدیدا دوست دارم.اصلا لطافت و پاکی و قلب شکسته شهریار و شخصیت یگانه اش از لابلای صفحات خواننده را با خود همراه میکند. اغراق نیست اگر بگویم همه صفحات مربوط به شهریار را با اشک و بغض ورق میزدم و عکسهای موجود از شهریار در انتهای جلد دوم آتشم میزد.بقول سایه، شهریار هم جزو شهدای شعر است و با اعتیادش تیشه به ریشه خود زده بود.


برای آشنایی شما نیز تکه های جالیی از کتاب را در پایان این مطلب قرار میدهم!
 به شما هم توصیه میکنم که اگر هنوز هم علاقمند به خواندن این کتاب هستید در کتابخانه ها به دنبالش بگردید و محتوای کیف پولتان را در این راه از دست ندهید که قماری است که پایانش باخت است ولاغیر!

** درباره نیما یوشیج:
-استاد نیما تریاکی بود؟  - نه تریاک نیمایی بود!

**درباره موسیقی کلاسیک:
در جوانی من میان قلیلی از روشنفکرها رسم شده بود توجه نشان دادن به موسیقی کلاسیک بی اونکه ارتباطی با موسیقی بگیرند واقعا؛ فقط به عنوان مد.چهارپنج نفر با هم جمع میشدن یکی یه صفحه ای میذاشت و یه مقدار هم افسانه میگفتند که این آهنگو فلانی شنیده ،سکته کرده و مرده؛ یکی از دوستان ما هم معمولا فلان آهنگو که میذاشتن ، دستشو میذاشت زیر چونه و به فکر فرو میرفت. با یه حالتی که تماشا کنندش. ادا بود دیگه!

**رابطه کسرایی و اخوان:
بد! خیلی بد! بخصوص سر اون شعر معروفی که درباره نیما به اخوان نسبت میدن؛خیلی با او دشمن بود.البته حتما دلایل دیگه ای هم داشت.یه روز تو خونه ما بچه ها همه بودن ، سالهای 40 بود گمونم؛ تا اخوان وارد شد کسرایی پرید بهش و
 گفت: گه سگ -این فحش کسرایی بود دیگه- تو خجالت نکشیدی اون شعرو برا نیما گفتی.همون شعر معروف:

مرا نیمای مادر قحبه لو داد
مرا لو پیشوای شعر نو داد

ما به کسرایی میگفتیم : سیا بس کن،خجالت بکش،این کارا چیه میکنی؟ کسرایی با عصبانیت میگفت این فلان فلان شده به نیما فحش داده.اخوان هم طفلک خودشو زده بود به مظلومیت و موش مردگی و میگفت : عزیزجان من اون شعرو نگفتم،دروغه. عاقبت اخوان گفت من مصرع دومو گفتم.

**تشییع جنازه نیما:
پسر نیما،شراگیم، در امریکا مصاحبه کرد و گفت نیما وقتی که مرد غریب رفت و از شاگردانش هیچ کس نبود و ذر بی کسی خاکش کردند.من چندباری وسوسه شدم یه یادداشتی بنویسم که نه تنها شاگردانش بودند ،شاهد این منظره هم بودن.
روز مرگ نیما،شراگیم، نوجوون بود.نیما رو گذاشتند تو خاک و بعد روی خاک یه مقدار شیرینی و میوه گذاشتند.رسمه دیگه.
فورا گداهای گورستان هجوم آوردند به طرف این میوه و شیرینی.پسر نیما ناراحت شد و رفت و افتاد به جون این گداها و با مشت و لگد...یه مشت به این میزد، یه لگد به اون میزد... انقدر خنده دار بود که ما همه خندمون گرفته بود و از یه طرف متاثر بودیم...
خب نیما رو خاک کرده بودن...ولی خنده غلبه میکرد.من و کسرایی کنار هم وایساده بودیم.

**یدالله رویایی:
- استاد به این سوال من جواب بدین.گویا از ایشون نقل شده که شعر منو مردم این زمانه نمیفهمن و نسلهای بعدی میفهمن. نظر شما چیه؟
-صد سال دیگه میفهمن! با این وضع دنیا خیلی احتمال داره که صدسال دیگه جامعه انقدر احمق( نمیدانید با چه حال و حالتی احمق را ادا میکند!) بشه که به شعر رویایی برگرده!!! بعید نیست!خیلیها این حرفو زدن و دلشونو خوش کردن.

**روح انگیز:
یه خواننده خیلی خوب بود.... وای وای وای! توی اون مصاحبه بهش گفتم: خانم روح انگیز میشه از خاطراتتون حرف بزنین.حالا تو استودیو رادیو داره ضبط میشه...گفت: من شونزده ساله بودم،زن یه سرگرد شدم و بعد شروع کرد با جزئیات به اینکه شب اول عروسی چی شد!همه سرخ شده بودن.بی حیا! بعدش هی نشستیم و نوارو ادیت کردیم.

 









۱۳۹۱ اسفند ۳۰, چهارشنبه

اسکندر

نمیدونم عصر چندمین روز فوت ننه جون بود؛ سوم ؟ چهارم؟ یا شاید هم هفتم!
همه نوه ها دور حوض آبی رنگ خونشون نشسته بودیم و داشتیم چرت و پرت میگفتیم.
هممون ننه جون رو عاشقانه دوست داشتیم اما خب غم بچگیهام کوتاهه و کافیه سرت به جایی گرم بشه تا سریع جای غمه با یه لبخند عوض بشه.
ماهم که هم قشر کارمند و کارگر اون دوره بودیم!از اونها که خیلی هنر میکردیم سه ماه یکبارهم زورمون به خوردن کباب نمیرسید و حالا ظهر یک ناهار تپل و چرب و چیلی خورده بودیم و تتمه معده روهم با شیرینیها و خرماها و میوه هایی که مهمانان عزیز بنا به رم اون دوره برای خانواده متوفی آورده بودند پر کرده بودیم.
بعد حالا موقع حرف زدن با اون معده های پر آروغ هم بود که میزدیم! ( شما که غریبه نیستید اون موقعها هنوز اهل چس کلاس و اه و پیف گفتن نبودیم و باهنرنمایی هرکدام از بچه ها شلیک خنده بود که  سر میدادیم) و آقاجونی داشت داد میزد سرمون که الآن آسمون خدا بخاطر قهقهه های ما نوه های بیشعور به زمین خواهد رسید و چنین خواهد شد و چنان!( البته با ادبیات مخصوص آقاجون که در یک جمله به ندرت فحش و لقب وجود ندارد و بجای ضمایر و سامی ما از واژگانی چون : دختره شتر و پسره مارمولک و... استفاده میکرد.)
بعد بهزادی گفت چرا ما هر وقت آروغ میزنیم یه چیزی نگیم که آروغه آهنگین بشه؟
داداشم گفت تو دبیرستان بچه ها که آروغ میزنند میگند: اسب!حیوانی است نجیب! با پاهایی عجیب!
بهزادی گفت نه! نوآوری!
و بعد این خلاقیت را به خرج داد و در دوآروغ  پرضرب فرمودند:
اسکندر!
اسبها رو زین کن!

و ما کف و غلیظ کردیم و بسیار شادیها نمودیم و این شعر شد سرمصرع همه آروغهایمان! و بزرگترها از دست ما تخم سگهای بیشعور جان به لب شدند و پند و اندرزهای بسیار...
بزرگ که شدیم آروغ را در یک جمع تک جنسیتی و برای مسخره بازی میزدیم و خودبه خود نگرانی بزرگترها رفع شد.
بهزاد بعدها بادختری ازدواج کرد که فامیلش « اسکندری» بود و ما مطمئن که دیگر اسکندر از صفحه واژگان بهزادی حذف خواهد شد.
اما بهزادی باحال تر و بچه پرروتر از همه ما در آمد واتفاقا مشکل آروغ زدن در جمعش تا به امروز رفع نشده!
و در جلوی چشمان متعجب من ازهمان دوره نامزدی میخش رو محکم کوبید و جلوی زنش چنان آروغی زد که من موندم این دیگه کوجا بود و بعد باخیال راحت رو به خانومش کرد و گفت:
اسکندری!
اسبها رو زین کن!

و خانمش از خنده ریسه رفته بود. :|

۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه

برای 78 سالگی فروغ!

زنگ آخر بود.
سر کلاس با الی نشسته بودیم و همین جوری چرت و پرت میگفتیم و ریز ریز و گاهی کرکر میخندیدیم .
بعد الی یه ورق بهم داد و گفت ببین این شعره تو دفتر خاطرات داداشم بوده خیلی خفنه! بیگیر بخون!
گفتم مال کیه؟
گفت مال فروغ فرخزاد! میشناسیش؟
گفتم فقط اسمش رو شنیدم!!!
14 سالم بود...
اولای شعر رو خوندم ! خیلی جذبم کرد!اما زنگ رو زدند برای همین بار و بنه رو بستم و آماده یورش به در کلاس شدم.
گذاشتم بقیه شعر رو تو خونه بخونم!
عصر بود که یاد شعر الی افتادم.از لای کتابم برگه رو برداشتم و رفتم تا تجربه شعریم رو با داداشیم سهیم بشم.
شروع کردم با صدای بلند به خوندن اولین شعری که از فروغ می شنیدم:

عروسک کوکی!

بیش از اینها آه ،آری!
بیش از اینها میتوان خاموش ماند
میتوان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار

میتوان با پنجه های خشک
پرده را یک سو کشید و دید
در میان کوچه باران تند میبارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک میگوید

میتوان فریاد زد:
باصدایی سخت کاذب ، سخت بیگانه!
دوست میدارم

میتوان در بازوان چیره یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
باتنی چون سفره چرمین
با دو پستان درشت و سخت!!!!!

( اینجای شعر رو که خوندم سنگ کوب کردم! غافلگیر شده بودم!تازه فهمیده بودم الی براچی گفته بود شعر خفنه! بی شرف هشدار داده بود و من جدی نگرفته بودم! زیر چشمی داداشم رو نگاه کردم که سعی میکرد بی تفاوت باشه و به رو خودش نیاره! هنوز اون روزها روم به میزان فعلی نرسیده بود و کمی خجالت اینا سرم میشد.نمیشد هم درست همین جا فرار کنم تو اتاق. برا همین یه نفس گرفتم و تا پایان بند بعدی ادمه دادم! )

میتوان در بستر یک مست!!!! یک دیوانه !!! یک ولگرد!
عصمت یک عشق را آلود.

به داداشم گفتم تموم شد :|
و سریعا پریدم تو اتاق و 4تا نفس گرفتم. اما تازه جذب شعر شده بودم. تا تهش رو خوندم ...
 هنوز که هنوزه عاشقانه " عروسک کوکی " رو دوست دارم و همیشه وقتی که تنها میشم با خودم زمزمه میکنم:

میتوان همچون عروسکهای کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
میتوان با جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
میتوان با هرفشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت:
آه! من بسیار خوشبختم...

و بعد من شدم یکی از فداییان فروغ!
دیوانه وار دوستش داشتم. میگشتم و شعراش رو پیدا میکردم و توی کاغذ مینوشتم. اون موقعها کامپوتر و اینترنت نداشتیم.
و متاسفانه آدم کتابخون هم که دور و بر من کیمیا بود! به کل پیدا نمیشد. از الی پرس و جو کردم که داداشت بازهم شعر فروغ داره؟
گفت نه همون یکی بود!هنوز تو خفن بودن شعر مونده بود. البته الی یک سال بعد تبدیل به فرهیخته ترین دوستم شد. اما دوستی ماهم یک سال بعدش برای همیشه به پایان رسید!

یک سال بعدش یک شب خونه عمه اینام مهمون بودیم. منم طبق عادت بچگیهام رفتم تو صندوقخونشون که پر از کتاب بود.
و واااااااااااااااااااااااااااای! چی دیدم!
دوتا کتاب شعر از فروغ!
یکیش که از مجموعه شعر زمان ما بود و طبیعتا سانسور شده!
اون یکی هم مربوط به دوره خدمت پسرعمه ام میشد و گلچین شعرهای فروغ بود! البته دوستهای دوره سربازیش اون قدر براش یادگاری نوشته بودند که فکر آدم بیشتر درگیر حاشیه میشد تا متن!

دوتا کتاب رو امانت گرفتم و با خودم بردم خونه! دیگه خواب خوراک همه چی شده بود فروغ و شعرهاش! یک دفتر برداشتم و هر کدوم از شعرها رو که دوست میداشتم و رو تو دفترم مینوشتم. کل آخر هفته رو نوشتم و بیخیال امتحان شیمی شنبه شدم. فرداش فروغ باعث شد که گند بزنم به امتحان شیمی ! البته اهمیتی نداشت! فروغ حالا بخشی از زندگیم شده بود.

همه این سالها هر وقت شعری از فروغ بوده رو با اشتیاق خوندم و نوشتم.تعریف از خودم نباشه اماخب ذوق خوبی برای فهمیدن شعر دارم و تقریبا شعر خوب  و بد را به خوبی تشخیص میدهم.برای همین هم مجموعه های شعر قبل از تولدی دیگر جزو انتخابهام  نیست و تنها تک و توک شعر عاشقانه ای که بینشون متفاوت تراست را دوست دارم. گمونم ای ستاره ها هم یکی از شعرهای همون مجموعه هاست.

پیش دانشگاهی که بودم  معلم ادبیاتی داشتم که بیشتر متخصص باقالیات بود تا این درس عزیز! روزی یکی از شاگردها کتاب شعر فروغ چاپ قدیمی  ای آورده بود که هدیه باباش به مامانش در دوره نامزدی بود! ( یعنی روزی کسی پیدا خواهد شد که یک کتاب شعر فروغ نسخه آلمان به من هدیه بدهد؟؟؟ مطمئنا تا آخر عمرم عاشقش خواهم ماند!!!)
خلاصه دختره کرم بازی درآورد که نظر شما در باره این خانوم چیه؟؟؟ خانوم عمله!! هم بادی به غبغب انداخت که به نظر من شاعرخانوم!!! فقط  پروین اعتصامی ولاغیر!!! و فروغ یک فاحشه بی استعداد بوده که فقط به خاطر فتانه گریهاش معروف شده!!!
 لب کلامش این بود که چون پروین اعتصامی پا نداده شاعر محبوبی هم نشده!!!
بسیارخودم راکنترل کردم که نریدم به معلم! بسیار خانمی کردم که صدام رو در نیاوردم هرچند فروغ در کلاس ما هتک حرمت شده بود! میخواستم بگم توهم برو بده و معروف بشو اگر عرضه اش رو داری! هرچند تو خودت رو رایگان هم که در اختیار بگذاری کسی به اون شعرها ومتنهای دوزاریت بازهم نگاه نمیکنه!حالا فروغ شنگول بوده به تو چه ربطی داره زنک! مگه مشاهیر رو از رو زندگی رختخوابیشون قضاوت میکنند آخه!!!!
بعد از اون کلاس اون معلم هم به لیست منفورترین معلمانم راه پیدا کرد. اما این پایان ماجرا نبود! کلاس که تموم شد خنگ و خلها و دختر قرتیهای کلاس کتابه رو گرفته بودند دستشون و داشتند شعرهای فروغ رو با مسخره بازی میخوندند و میخندیدند!!!
داغ کرده بودم! یک مشت بیشعور داشتند جلوم رژه میرفتند و به شاعر محبوبم توهین میکردند و جیکم در نمی اومد. برای اولین و آخرین بار تو زندگیم از شدت حرص ناخنهام رو جویدم!فکرش رو هم نمیکردم که نسبت به کسی اینقدر متعصب باشم.

بعدهاکه عصبیت نوجوانی در من مرد من هم عاقلانه تر به آدمها و علایقشان نگاه میکردم.
هنوز فروغ را دوست دارم اما به دیگران هم حق میدهم که شاعر محبوب دیگری داشته باشند.
هنوز هم به خاطر اینکه فروغ هم یک دی ماهی بوده به خودم میبالم و حاضرنیستم ماه تولدم را با دنیا عوض کنم!
اصلا بین خودمان باشد فکر میکنم من هم روزی آدم مشهوری بشوم، مثل فروغ!





۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

گشت ارشاد






خب  بالاخره فیلم  "گشت ارشاد" رادیدم.
من که هرچه فیلم را از اول تا آخر وسپس از آخربه اول وسپس سکانس  به  سکانس مشاهده نمودم با  موردی مواجه نشدم  که خدای ناکرده پایه های لرزان  اسلام را بیشتر بلرزاند  ومنارجنبان اسلامی را تکانی محکم  بدهد.
پیش ترهم سرفیلم سنتوری مشتاقانه دنبال صحنه های بنیان فکن بودم  و بعد هم دست از پادرازترازتلاش بی نتیجه ام فقط متحیرمانده  بودم از ذهن پرایهام عالی جنابان سانسورچی.
احتمالا ما مو میبینیم  و آنجنابان پیچش مو!والله به خدا
گشت ارشاد یک  فیلم متوسط روبه بالا در سینمای  ایران است.مثل همه  فیلمهای سعید سهیلی!
"مردی شبیه باران" هنوز محبوب ترین فیلم  سعید سهیلی به عقیده من است.
بازی بازیگران خوب است به جز؛هاشم پور و نیوشا ضیغمی!
البته کلا با ضیغمی مشکل دارم و نظرم همیشه نسبت بهش مغرضانه است.احتمالا حسادتم به خوشگلیش در قضاوتم بی تاثیرنیست!
فرخ نژاد که جیگر من است و عاشقشم و سگ تو روحش!!! با اون بازیهای درجه یکش!بی شرف هم استادنقش جدیه هم طنز!
عاشق اونجام که جوونای توی پارتی رودستگیر کرده و خطاب به پسری که خالکوبی داره میگه:چراازنمادهای ملی وایرانی استفاده نکردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یااونجاکه به پسرخواننده هه میگه تومیدونی D&G یکی ازنمادهای صهیونیسته؟؟
کلاشاهکاره این بشر!!
پولاد کیمیایی که خوب بود!بهتراز بازیهای قبلیش!
ساعدسهیلی هم جلوی   بازیگرهای دیگر کم کاری نکرده بود و خوب بود.
عاشق پایان بندی فیلمم که جزو پایان بندیهای قشنگه فیلمهای ایرانیه! از اونجاکه زنگ موبایل صدامیکنه و میگن  انرژی هسته ایه که باعطا کار داره.
کلا فیلم خوبی بود برا2ساعت فراغت!خوشحالم که قبل ازجمع کردن فیلم تونستم بخرمش و مثل جریان سینما رفتنم نشد!
به هرحال آقای سانسورچی نمیفهممت!!به هیچ وجه!! به نظرم فیلمهای جوادرضویان و ده نمکی اینا طبق معیارهای اونها مورددارتره!البته به نظر این بنده حقیر!!
واما شما بازهم  تکرارمیکنم میدانید که D&G یکی ازنمادهای صهیونیست است؟؟؟

۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

آرزوهای پروانه ای

دلم شوور میخواد! یه شوور پولدار! خرمایه درجه یک! یه شوور تهیه کننده میخوام!
اصلا دلم مجید اوجی میخواد! چیه ؟ آرزو بر جوانان عیب نیست که !!
منم بشم خانم فلورا سام مثلا!!! و شروع بکنم از خودم ایده دربکنم!!! ایده های لوسیانه عشقولانه احمقانه!!!
بعد شووره هم مایه داره دیگه و چون خاطر منو خیلی میخواد و دلش نمیاد دلمو بشکونه وبگه که بابا برو در ایده دونت روبذار!!!
میشه تهیه کننده  کارای من...
اولش میشم نویسنده فیلمنامه سریالهاش.اونم یه پول تپل بده به بازیگرا و کارگردانا و عوامل صحنه خوب و درجه یک سیما و سبیل همشون رو چرب میکنه که بابا نزنین تو ذوق خانوم من!! احساساتیه دیگه گناه داره دیگه خودش رو برام لوس نمیکنه...
نتیجش میشه که کرور کرور پول مفت خرج یک کار آبدوغ خیاری میشه و هیچکدوم عواملش هم اصلا یادشون نمیمونه که تو سریال سخیفی نقشی داشتند و تو مصاحبه ها هم از برخورد خوب تهیه کننده و نویسنده فیلمنامه تمجید تپل میکنند...
رامبد جوان و شاهد احمدلو و رضا کریمی و یه عالم دیگه میشن کارگردان ایده های احمقانه من و کلی بازیگر درجه یک هم از در و دیوار فیلمم بالا میرند...
بعد یه روز میبینم نه فایده نداره من فقط باید دینمو به تلویزیون با کارگردانی ایده های پروانه ای دست هزارمم ادا کنم...
میشم کارگردان سریالهام و به به انقذه ازم تمجید میکنند...شووره هم که جیبش به خزانه بانک مرکزی وصله! شایدم کت جادویی داره چون هرجور حساب کنی باید یروز سرم داد بزنه که زنیکه ورشکست شدم بیا بریم ایده دونت رو دربیاریم!!! اما هیچی نمیگه دیگه! خیلی ماهه!!!
واااااااااااای چه شوور ماهی!!! دلم میخواد خب! هرجور حساب کنم نوشته های وبلاگ من خیلی قشنگ تراز ایده های صدتایه غاز فلورا سامه! چرا اونا فیلم بشه مال ما خواننده هم نداشته باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

متاسفانه سریال ماه رمضون امسال روهم خانم  فلوراسام و مجید اوجی ساختند وباز هم طبق عادت چندسال اخیر امسال هم زود تیوی رو خاموش خواهیم کرد! فقط متاسفم و ناراحت که کارگردانها و نویسنده های مستعدی به خاطر انحصارطلبی این خانم و ایده های احمقانشون که باپول شوورش تبدیل به سریال میشه پشت خط میمونند !!!
فقط امیدوارم فلوراسام نخواد دینشو به سینما ادا کنه! فقط دعا میکنم ...

۱۳۹۱ خرداد ۲۱, یکشنبه

۱۳۹۱ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

سنجش بینایی


اولین بار سال اول راهنمایی بودم که مربی بهداشتمون پی به ضعیف بودن چشمهام برد.طوری شده بود که لحظات  آخر وقتی داشتم جهت ها رو جواب می دادم به مرز گریه رسیده بودم!خودم هم فهمیده بودم دارم همه رو شانسی می گم و غیر ردیفهای بالایی چیزی رو واضح نمیبینم.نکته اینجا بودکه فاصله من از تابلو سنجش به 2 متر هم نمی رسید گمانم!
وقتی سنجش تمام شد با کلی نذر و نیاز تو دلم رفتم سمت میز مربی بهداشت!فقط از خدا میخواستم ننویسه که باید عینک بزنم.تا به میزش رسیدم برگه ای رو دستم داد که من رو به چشم پزشک معرفی کرده بود.
گریه کنان تا خونه رفتم با هیچ کدوم از دوستانم هم حرف نزدم تو راه.رسیدم به خونه گله گذاریم از مربی بهداشت هم شروع شدکه مامان ببین خانم بی شعورمون (بدترین فحش من در آن دوران ) ! به من گفته باید عینک بزنم!و اونجا تاریک بود برا همین من هیچی ندیدم و مامان من چشمهام از همه بهتر می بینه و ... .
مامان فقط گفت بسکه پااون سگا کوفتی تمرگیدی چشمهات داره کور میشه خری نمیفهمی!
لال شدم! و تا اومدن بابام هیچی نگفتم.دست رو بد جایی گذاشته بود مامان!
فرداش با بابام رفتیم مطب چشم پزشکی که ادرسش رو برگه سنجش بود.
آقای چشم پزشک انسان گاگول بسیار جالبی بودند! من رو در فاصله 7-8 متری از تابلو نشوند و اول رفت سراغ مریض قبل ازمن.
اتاق مطب خیلی دراز بود،خیلی!من هم برای امتحان یک نگاه به تابلو کردم و وای خدای من! بغیراز لکه های سیاه که مثل مورچه بودند چیزی از ردیفهای پایین سردر نمی آوردم.فقط تونستم ردیف اول رو بخونم که اونم تصاویرش هی محو میشد.
فقط خداروشکرکردم که کور نیستم!یک ردیف هم غنیمت بود!
القصه! آقای چشم پزشک شروع کرد به پرسیدن علایم  و من هم در اقدامی انقلابی همه رو از دم شانسی گفتم!بلکم درست از اب دربیاد!!!
وقتی تست تموم شد؛چشم پزشک گاگول شریف قصه ما استنباط کردند که من بخاطر علاقه بسیار زیاد به عینکی شدنه که تقریبا همه علایم رو غلط گفتم!!!! و دارم تمارض می نمایم!این استنباط آقای چشمپزشک به مذاق باباجان بسیار خوش آمد چون هنوزکه هنوزه و در همین دوران که نمره چشمان من 3.25 رو هم رد کرده معتقده من تمارض میکنم!!!
هفته بعد هم بابا نظر چشمپزشک رو به عنوان مشت محکمی بر دهان مربی بهداشت به مدرسه اورد و کلی با مدیران و ناظمان دل داد و قلوه گرفت که این مربی بهداشتتون اسم رو دخترزرنگ بابا میگذاره! چهره مربی بهداشتمون هیچوقت از یادم نمیره! البته اسمش یادم رفته چون همون موقع هم اسمش رو یاد نگرفتم!!
به هر حال ملخک بار اول را جست...
سال دوم راهنماییم رو دیگه اصفهان نبودم.اومده بودیم ولایت جدید.
نزدیکیهای ثلث دوم بود که یک روز که همه از سرمای هواتو کلاس بیتوته کرده بودیم و بی خیال زنگ ورزش در حال بگو و بخند بودیم در کلاس را زدند.
مربی بهداشت بود، یخ کردم وقتی مقوای سنجش رو دیدم که آوردو چسبوند به تخته کلاس!
اون روزها ضعیف بودن چشمهام به خودم هم ثابت شده بود! ردیف سوم مینشستم و برای اینکه نوشته های معلم ها روببینم چشمهام رو به شیوه های مختلف تنگ و گشاد می  کردم.همیشه هم اولین معترض به استفاده از گچ صورتی من بودم!
خلاصه مربی بهداشت بخاطر سرد بودن هوا بهمون گفت که اگه بچه های خوبی باشیم و ساکت یک گوشه بنشینیم اون هم ما رو مجبور نمیکنه تو راهروها آویزون باشیم، البته هرکسی هم که دلش خواست میتونست کلاس رو ترک کنه.
من هم از خدا خواسته موندم تو کلاس و شروع کردم به سنجش بینایی خودم.دیدم نه بابا فایده نداره نمیبینم! یهو یه فکری به ذهنم رسید!
خرامان خرامان شروع کردم به قدم زدن در کلاس و به بهانه نگاه کردن برنامه هفتگی و خوندن چرت و پرتهای روی دیوار رفتم نزدیک تخته و اون کاغذ لعنتی!
شروع کردم به حفظ کردن همه علایم و جهت هاشون! تو یک ربع فرصتی که نوبت من بشه تقریبا همه رو از بر کرده بودم.وقتی هم اسمم رو خوندم با غرور رفتم و غیراز 2.3تا همه جهت ها رو درست گفتم!!مربی بهداشت هم لبخند رضایت بخشی زد و خلاص!!
به هرحال ملخک با این ترفند بار دوم هم جست...
سال سوم راهنمایی اما ورق کامل چرخید! متاسفانه سنجش بینایی ابان ماه صورت گرفت و هوا هم اصلا سرد نبود و ماهم یکی یکی می رفتیم اتاق مربی بهداشت.اتاق خیلی کوچکی بود فکرکنم شش متر به زور می شد!!
نوبت من که شد ازفاصله 2 متری هم تقریبا همه رو غلط گفتم و برگه رو گرفتم و رفتم خونه!این بار هم گریه می کردم!
برخلاف نظر اقای چشم پزشک و بابام من از عینک متنفر بودم!!!
با بابا رفتیم مطب و این بار چشم پزشک کارکشته بود و رای داد به عینکی شدن من.
نمره اولین عینکم 0.75 بود.
بابا بازهم نظر چشم پزشک سابق رو گفت! چشم پزشک جدید هم فروتنانه لبخند زد!
به هر حال ملخک آخر نشست... .