۱۳۹۲ بهمن ۱۸, جمعه

پیر پرنیان اندیش









شاید در زندگیم به ندرت اتفاق افتاده باشد که حسرت نداشتن و نخریدن کتابی را به هیچ وجه نخورم و حتی  در دلم عروسی  هم باشد که ؛ آخ جوون! چه خوب شد پولم رو دور نریختم!

این حس رو این روزها بعد از اینکه کتاب پیر پرنیان اندیش رو از کتابخانه به امانت گرفتم بارها داشته ام و همش به خودم میگم اگه 70-80 تومان پول بی زبان را داده بودم بالای این کتاب چه دردی داشت و شاید تا آخر عمر داغش بر دلم میماند.

باید مثل من خوره خواندن بیوگرافی و مصاحبه باشید تا بفهمید چاپ یک کتاب پر و پیمون مصاحبه اونم از از معدود حافظه های تاریخی زنده یعنی یک ضیافت به تمام معنا و بعد تو کفشهای آهنی را پایت میکنی و در شهر کوچکت همه کتابفروشیها رو میگردی و میگویی: آقا ببخشین کتاب پیر پرنیان اندیش دارین؟
و آقا یا خانم فروشنده اخمها را در هم میکشد و میپرسد چی؟؟؟
و تو تکرار میکنی : پیر پرنیان اندیش! گفتگو با هوشنگ ابتهاج رو میگم!همون ه.الف. سایه!
و طرف  محکم جواب میدهد: خیر خانم نداریم!
بعد در شهرکتاب بارها اسمش را در لیست کتابهای درخواستی مینویسی و هروقت که به شهر کتاب میروی همه قفسه ها را زیر و رو میکنی و میبینی؛ نه خبری نیست که نیست!
و هر هفته که به کتابخانه میروی در لیست کتابهای کتابخانه به دنبالش میگردی وباز میبینی که  نخیر نیست که نیست!
در سفر نوروزی به شهر سابقت همه کتابفروشیها را بالا پایین میکنی و تعجب میکنی که چرا در شهری مثل اصفهان یک کتابفروش هم این کتاب را ندارد و چه فرقی هست بین آن شهرستان و این به اصطلاح پایتخت فرهنگی  !
کم کم بیخیال میشوی و دیگر در کتابفروشیها دوره نمیفتی و لیست کتابخانه را دم به دقیقه چک نمیکنی .
تا اینکه یک مرتبه بعد از کلی فراموشی وقتی داری دنبال کتاب خاصی در کتابخانه میگردی با خودت میگویی بذار این بارم شانسمو امتحان کنم و بعد میبینی که اوووووووووووووف!کتاب بالاخره به مخزن  اضافه شد و بعد با سرعت نام و رده کتاب را میدهی به کتابدار و منتظر که آسانسور حمل کتاب بیاید و واااااااااای چه لذتی دارد  وقتی دوجلد کتاب دست نخورده جلوی رویت است!و بعد مثل کتاب ندیده ها چنان فریادی از سرشوق میکشی که همه باتعجب نگاهت میکنند و احتمالا در دل میگویند : خدایا شفای عاجل به این بنده عنایت بفرما!
اینها همه مراحلی بود که تا رسیدن من به این کتاب طی شد.
کتاب را که تحویل گرفتم مثل قرقی خودم را به خانه رساندم و بیخیال همه چیز پریدم رو تخت و با نگاه به فهرست اول از همه رفتم سراغ قسمت "با شاعران" و سریع فروغ را پیدا کردم.وقتی قضاوت سایه را درباره فروغ خواندم یک لحظه مخم سوت کشید. عصبانی هم شدم اما پیش خودم گفتم خب بالاخره ابتهاج شعرشناس است و مسلما سطح سوادش با چون منی که نهایت شعر پنج شش شاعر رو کامل خوانده  کلی توفیر دارد.شروع کردم از قسمت فروغ به قبل و دانه به دانه نظرات شاعر را میخواندم. اولش حکم یک بله قربانگوی سایه را داشتم.سعی میکردم هرچه او میگوید را باور کنم و به خودم بقبولانم که خب شاید راست میگه دیگه!بالاخره طرف رو دیده!باهاش نشست و برخاست داشته!
اما هر چه که گذشت به نظرم نظرات سایه بیشتر غرض بود تا نظر!
کم کم استقلال شخصیم را بدست آوردم و سعی کردم فقط بخوانم بدون قضاوت در مورد اشخاص و فقط استنباطم از کتاب و شخصیت سایه را در نظر بگیرم.
کتاب در مقایسه با همه مصاحبه هایی که خوانده بودم ضعبف یود!بسیار ضعیف! وقتی کتاب را مقایسه میکردم با مصاحبه هماسرشار با آدم بیسوادی مثل شعبان جعفری تعجب میکردم.مصاحبه هماسرشار آنقدر جذاب و نکته سنجانه و این مصاحبه این اندازه ضعیف و هدررفته!
در مورد نظرات سایه میشد اینگونه نتیجه گرفت که بالاخره هرکسی نسبت به افراد یک قضاوت شخصی دارد و امثال این قضاوتها را در مصاحبه های افراد دیگر هم دیده بودم. اما چیزی که بیش از همه آزاردهنده بود اطلاعات بسیار کم دو مصاحبه کننده و همچنین سوار بودن سایه بر کل مصاحبه بود.
بی شک میلاد عظیمی و همسرشان شش سال تمام فرصت سوزی کرده اند.قبول که ابتهاج بدقلق و لجباز است و این را میتوان از تک تک صفحات کتاب دریافت اما خب پس تکلیف هنر مصاحبه گری چه میشود؟؟
هر صفحه ای از کتاب را که میخواندم حسرت میخوردم که چرا شخص آگاه تری مثلا آدمی همچون بهنود با سایه مصاحبه نکرده؟ کسی که بیشتر حوادث آن دوران را درک کرده و اطلاعات اختصاصی تری از افراد و موضوعات  داشته باشد. دلم یک مصاحبه چالشی تر میخواست.نه اینکه هرجا سایه عصبانی شده و موضوع بر خلاف میلش بوده قهر کرده و مصاحبه را قطع کند!
 در مقابل دیکتاتوری ابتهاج یک مصاحبه گر چغر مورد نیاز بود!مصاحبه گری که همانقدر به تاریخ ادبیات معاصر اشراف داشته باشد که مثلا فریدون جیرانی به سینما!
نه اینکه مثلا سایه بگوید فلان آهنگ را شنیده اید و میلاد عظیمی پاسخ دهد خیراستاد!ما در مقابل شما چه خوانده ایم یا شنیده ایم.

اوج سوال مصاحبه گر از سایه این سوال است: فلانی معتاد بود؟ که به احتمال بسیار زیاد تصدیق سایه را در پی دارد. گویا هیچ کس از پشت صحنه ادب و هنر خبر ندارد.درحالیکه در همه جای دنیا شخصیت هنرمند از سبک زندگیش جداست و سالهاست که ما هنرمندان را با هنرشان میسنجیم نه  احتمالا اعتیاد و زن بارگی و مشکلات شخصیشان!کاش کسی به مصاحبه گر گوشزد میکرد که حریم خصوصی اشخاص محترم است .

از طرفی مصاحبه گر قلم بسیار بدی دارد. در قسمتهایی که فضایی را میخواهد توصیف کند یا احوالات سایه را منعکس کند از شیوه نگارش تذکره مانند بسیار لوس و سبکی استفاده میکند که به احتمال زیاد ابوالفضل زرویی نصرآباد هزاران بار خود را بخاطر زنده کردن سبک تذکره در طنزهایش نفرین کند!

در زندگیم همیشه از یک منتقد سینمایی بیزار بوده ام و او کسی نیست جز" بهزاد عشقی"! باید اعتراف کنم اگر تنها یکبار نظراتم در راستای نظرات این منتقد بوده در مورد همین خودبزرگ بینی سایه است!
آنجا که به تمسخر میگوید هیچ شعری از فروغ در ذهنش نیست و مثلا آن دوسه دفتر شعر اول فروغ  هم به کمک امثال کسرایی و نادرپور نوشته شده و بازهم ضعیف است و تولدی دیگر را اشعار گلستان میداند! در حالیکه آدم عاقل باید بگوید اگر این افراد این همه مایه شعری داشته اند که احتمالا دفاترشعر فروغ هم حاصل دوق آنهاست نه قریحه خود فروغ پس چرا شعرشان به ماندگاری فروغ نیست؟ خود من هر چه به ذهنم فشار آوردم از کسرایی به غیر از شعر "آرش کمانگیر" و "والا پیام دار" که دومی بیشتر بخاطر صدای فرهاد برایم ماندگار شده چیزی بخاطر نیاوردم. نادر پور را که به کل نمیشناختم و گلستان هم اگر انقدر مستعد بود چرا عملا بعد از مهاجرت کار خاصی انجام نداده است؟ تاثیر گلستان را بر فروغ نادیده نمیگیرم اما این بهتان بزرگی است که اشعار تولدی دیگر به نام او زده شود.

اینکه اکثر شعرا تصحیح اشعارشان را به سایه میسپردند و این ادعا که اگر شهریار زودتر با سایه آشنا میشد اشعار زاید کمتری در دیوانهایش بود شدیدا آزار دهنده است !!! هرچند جواب شهریار به خودی خود کفایت میکند:« عیب نداره روزگار اینها رو میریزه دور.اونچه موندنیه میمونه، باقی رو میریزه دور.»

در مورد هنر نکته ای هست که به آن اعتقاد کامل دارم: دانستن در هنر شرط لازم هست اما کافی نیست.شاید سایه به قول خودش شعرشناس خوبی باشد و مشکل وزن و قافیه در اشعار و تصانیفش وجود نداشته باشد اما اگر شعر تو حسی را در مخاطب برنینگیزد کاری است باطل! در مورد اشعار سایه هم همین نکته صدق میکند: تنها اشعار احساسی و یا بعضا سیاسی اش در یاد مانده و تصنیف" تو ای پری کجایی" با صدای جاودانه قوامی که در این مورد آخر من نقش قوامی نه چندان مشهور را بیشتر از سایه میدانم!به شخصه جمعا 10-12 شعر از سایه را دوست دارم که آنها هم با فاصله زیادی از اشعار محبوبم قرار دارند.

در مورد نکات مثبت کتاب باید بگویم فصلهای مربوط به "مرتضی کیوان" و بخصوص فصل مربوط به "شهریار" را شدیدا دوست دارم.اصلا لطافت و پاکی و قلب شکسته شهریار و شخصیت یگانه اش از لابلای صفحات خواننده را با خود همراه میکند. اغراق نیست اگر بگویم همه صفحات مربوط به شهریار را با اشک و بغض ورق میزدم و عکسهای موجود از شهریار در انتهای جلد دوم آتشم میزد.بقول سایه، شهریار هم جزو شهدای شعر است و با اعتیادش تیشه به ریشه خود زده بود.


برای آشنایی شما نیز تکه های جالیی از کتاب را در پایان این مطلب قرار میدهم!
 به شما هم توصیه میکنم که اگر هنوز هم علاقمند به خواندن این کتاب هستید در کتابخانه ها به دنبالش بگردید و محتوای کیف پولتان را در این راه از دست ندهید که قماری است که پایانش باخت است ولاغیر!

** درباره نیما یوشیج:
-استاد نیما تریاکی بود؟  - نه تریاک نیمایی بود!

**درباره موسیقی کلاسیک:
در جوانی من میان قلیلی از روشنفکرها رسم شده بود توجه نشان دادن به موسیقی کلاسیک بی اونکه ارتباطی با موسیقی بگیرند واقعا؛ فقط به عنوان مد.چهارپنج نفر با هم جمع میشدن یکی یه صفحه ای میذاشت و یه مقدار هم افسانه میگفتند که این آهنگو فلانی شنیده ،سکته کرده و مرده؛ یکی از دوستان ما هم معمولا فلان آهنگو که میذاشتن ، دستشو میذاشت زیر چونه و به فکر فرو میرفت. با یه حالتی که تماشا کنندش. ادا بود دیگه!

**رابطه کسرایی و اخوان:
بد! خیلی بد! بخصوص سر اون شعر معروفی که درباره نیما به اخوان نسبت میدن؛خیلی با او دشمن بود.البته حتما دلایل دیگه ای هم داشت.یه روز تو خونه ما بچه ها همه بودن ، سالهای 40 بود گمونم؛ تا اخوان وارد شد کسرایی پرید بهش و
 گفت: گه سگ -این فحش کسرایی بود دیگه- تو خجالت نکشیدی اون شعرو برا نیما گفتی.همون شعر معروف:

مرا نیمای مادر قحبه لو داد
مرا لو پیشوای شعر نو داد

ما به کسرایی میگفتیم : سیا بس کن،خجالت بکش،این کارا چیه میکنی؟ کسرایی با عصبانیت میگفت این فلان فلان شده به نیما فحش داده.اخوان هم طفلک خودشو زده بود به مظلومیت و موش مردگی و میگفت : عزیزجان من اون شعرو نگفتم،دروغه. عاقبت اخوان گفت من مصرع دومو گفتم.

**تشییع جنازه نیما:
پسر نیما،شراگیم، در امریکا مصاحبه کرد و گفت نیما وقتی که مرد غریب رفت و از شاگردانش هیچ کس نبود و ذر بی کسی خاکش کردند.من چندباری وسوسه شدم یه یادداشتی بنویسم که نه تنها شاگردانش بودند ،شاهد این منظره هم بودن.
روز مرگ نیما،شراگیم، نوجوون بود.نیما رو گذاشتند تو خاک و بعد روی خاک یه مقدار شیرینی و میوه گذاشتند.رسمه دیگه.
فورا گداهای گورستان هجوم آوردند به طرف این میوه و شیرینی.پسر نیما ناراحت شد و رفت و افتاد به جون این گداها و با مشت و لگد...یه مشت به این میزد، یه لگد به اون میزد... انقدر خنده دار بود که ما همه خندمون گرفته بود و از یه طرف متاثر بودیم...
خب نیما رو خاک کرده بودن...ولی خنده غلبه میکرد.من و کسرایی کنار هم وایساده بودیم.

**یدالله رویایی:
- استاد به این سوال من جواب بدین.گویا از ایشون نقل شده که شعر منو مردم این زمانه نمیفهمن و نسلهای بعدی میفهمن. نظر شما چیه؟
-صد سال دیگه میفهمن! با این وضع دنیا خیلی احتمال داره که صدسال دیگه جامعه انقدر احمق( نمیدانید با چه حال و حالتی احمق را ادا میکند!) بشه که به شعر رویایی برگرده!!! بعید نیست!خیلیها این حرفو زدن و دلشونو خوش کردن.

**روح انگیز:
یه خواننده خیلی خوب بود.... وای وای وای! توی اون مصاحبه بهش گفتم: خانم روح انگیز میشه از خاطراتتون حرف بزنین.حالا تو استودیو رادیو داره ضبط میشه...گفت: من شونزده ساله بودم،زن یه سرگرد شدم و بعد شروع کرد با جزئیات به اینکه شب اول عروسی چی شد!همه سرخ شده بودن.بی حیا! بعدش هی نشستیم و نوارو ادیت کردیم.

 









هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر